یک روز برفی
عزیز مامان امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم داره برف میاد اولش لباس پوشیدم که برم سرکار ولی وقتی رفتم توی حیاط و دیدم زمین خیلی لیزه پشیمون شدم و برگشتم توی خونه و زنگ زدم اداره مرخصی گرفتم . ترسیدم یه وقت لیز بخورم و خدای نکرده اتفاق بدی واسه گل پسرم بیوفته . الهی قربونت بشم که از همه چی توی این دنیا واسم مهمتری . خلاصه امروزم ما نرفتیم سرکار تو هم که انگار خیلی خوشحال شدی همین طور داری ورجه وورجه میکنی . فربون اون دست و پاهای کوچولوت بشم که همش داری تکونشون میدی مامانی .
خیلی خوشحالم که خانواده شادمون داره سه نفره میشه . دارم فکر میکنم وقتی که اولین بار برف رو میبینی چقدر ذوق میکنی بعدش با بابایی اولین آدم برفیت رو درست میکنیم . نمیدونی فکر کردن به آینده ات چقدر واسم لذت بخشه عزیزدلم.
اینم یه عکس برفی که از پشت پنجره سالن گرفتم
بعدش مامانی رفت از روی پشت بام برف آورد و با شیره انگور خوردش . تو هم که خوشت اومد و دوتا زدی تو پهلوی مامانی . اینم عکس دسر برفیمون:
اگه بدونی بابایی چقد نگران بود وقتی گفتم میخوام برم رو پشت بوم .... می گفت نمیشه حالا برف نخوری ... منم که شکمو گفتم نه !!! ولی خیلی مواظبم ... فقط درو باز کردم و دستم و بردم بیرون از روی برفا یه کم برداشتم ... خیلی چسبید بهم عالی بود